در حال بارگذاری ...

داستان زندگی ضحی

 

من ضحی هستم.

اسمم ضحی است؛ چون هنگام سحر و قبل از طلوع خورشید به دنیا اومدم.

با پدرم بیشتر از 6 سال زندگی نکردم. من فرزند اخر خانواده م و 9 سالمه.

پدرم قبلا در زندانهای اسراییل اسیر بود.هر موقع که میخوابیدم، برام قصه میگفت، نه قصه شنل قرمزی و گرگ...بلکه قصه اسارتش رو میگفت.

وقتی قصه های پدرم رو میشنیدم، تو تخیلاتم اونو میددیدم که با ظالمان و دشمنا میجنگه...

یه روز پدرم از خونه رفت بیرون، وقتی میرفت صورتم رو بوسید و قول داد که برام حلوا بخره....

چند ساعت گذشت، ولی برنگشت. تا اینکه خبر اوردند که در اثر سکته مغزی، فوت کرده.

باورنمیکردم و نمیخواستم باور کنم. ولی واقعا فوت کرده بود. برای مراسم دفنش آماده شدیم. من بوسه هاشو و قصه هاشو و همه زندگیم را دفن میکردم...

 

روزها گذشت و برادرام تربیت منو به عهده گرفتند. یکی از برادرام،محمد، که از هر نظر شبیه پدرم بود، هرشب برام قصه میگفت. محمد پلیس راهنمایی و رانندگی بود تو غزه. و هرشب برام قصه های ترافیک رو میگفت. برادرم پلیس خیلی خوبی بود. باوجود اینکه بخاطر مشکلات دولت حقوقش مرتب قطع میشد، و هیچی نمیگرفت ولی در گرمای تابستون و سرمای زمستون اون برای کمک به مردم تلاش میکرد.

بعد از پدرم اون تنها منبع درآمد خانواده بود..تا اینکه

در 20 ژوئیه سال 2014 در جنگ غزه، دشمن مدام شجاعیه رو بمبارون میکرد. همه جا صدای بمب می اومد و خرابی... ما از ترس از خونه خارج شدیم که بریم به خونه یکی از فامیلامون...من وحشت زده بودم و نمیتونستم حرکت کنم. محمد منو بغل کرد و حدود 7 کیلومتر دوید تا به خونه خاله م برسیم.

یهو محمد ایستاد و داد زد:"مادربزرگ رو خونه جا گذاشتیم...میترسم زیر بمبارون بمیره!" ... نتونستیم منصرفش کنیم. محمد دوباره رفت که با مادربزرگم برگرده.

بعد از چند ساعت خبر رسید که برادرم در اثر بمباران کشته شده و مادربزرگم که 80 سالش بود، زنده موند...

من دوباره یتیم شدم...باید یاد بگیرم بدون پدرم و محمد زندگی کنم.

 

من ضحی هستم، دانش آموز ممتازکلاس چهارم ابتدایی




نظرات کاربران