در حال بارگذاری ...

داستان مهدی

 

من مهدی هستم، ۸سالمه.

 

افغانستان دنیا اومدم.

 

قبل از تولد من، پدر و مادر و خواهرام ایران زندگی میکردند.

پدرم شاگرد بنا بود و به سختی کار میکرد.

ولی چون کارت هویت نداشت، پلیس دستگیرش کرد و گفت که باید از ایران بره؛

مادرم میگه کارت هویت، خیلی چیز خوبیه‌. اینطوری میفهمن که اسمت چیه، پدرت کیه...

ولی نمیدونم چرا پدرم نداشت.

 

پدرم ناچار شد با مادرم و خواهرام به افغانستان بره‌.

تو افغانستان، کار نبود...

مادرم میگه:

پدرم خیلی تلاش میکرد ولی نمیتونست کار پیدا کنه.

بیشتر روزا نون میخوردن با چای؛

یکی از همین روزای سخت من به دنیا اومدم

 

شش ماهه بودم که پدرم که بعد از مدتها کار پیدا کرده بود، دچار برق‌گرفتگی شد و فوت کرد.

ما تنها موندیم؛

مادرم نمیتونست برای ما غذا تهیه کنه.

مادرم چاره‌ای براش نمونده بود؛ به یکی از فامیلامون که در ایران بود، نامه نوشت و ازش خواست که برامون پول بفرسته‌.

وقتی که پول رسید، مادرم کمی غذا برامون تهیه کرد و بعد ما رو برداشت و به سختی به ایران اومد...

ما به ایران اومدیم؛

کمی بعد مادرم در یه کارخونه کار پیدا کرد تا بتونه خرج ما رو بده.

من هنوز خیلی کوچیک بودم، ولی مادرم مجبور بود منو پیش خواهرام بذاره که بتونه کار کنه.

الان به مدرسه میرم. مدرسه افغانستانی‌ها در  ورامین. کلاس دومم و شاگرد ممتاز؛

وقتی بزرگ‌ شدم، دکتر میشم که به همه کمک کنم.

 

 

 




نظرات کاربران