در حال بارگذاری ...

 

داستان عبدالرزاق

 

من عبدالرزاقم.

۲۸ اکتبر ۲۰۰۷ روزیه که دنیا اومدم.

همه میگن پدربزرگم از تولدم خیلی خوشحال بود و من رو روزی خدا میدونست...

بهمین خاطر اسمم رو عبدالرزاق گذاشت.

من فرزند کوچک خانواده هستم؛ محمد و هبه از من بزرگترند.

وقتی شبح زشت جنگ به سوریه رسید، هیچ جا حتی شهر کوچک و محل زندگی من (اردوگاه السبینه)، جایی رو که دنیا اومده بودم و بزرگ شه بودم بی‌نصیب نگذاشت.

ما مجبور به ترک اردوگاه شدیم، در حالیکه همه چیز رو رها میکردیم و نمیدونستیم به کجا باید بریم... .

 

تا اینکه پدرم اتاقی رو در منطقه "صحنایا" پیدا کرد، به سختی اونجا رو ساختیم و تبدیل شد به خانه جدید ما‌.

پدرم "مشهور" هم بعنوان راننده شروع به کار کرد.

زندگی سخت میگذشت؛ بخاطر سرما و کمبود غذا اذیت میشدیم ولی زندگی در کل خوب بود..

تا اینکه اون روز رسید...

 

 

پدرم قبل از اینکه بره سر کار، بوسیدمون و با خنده نگاهمون کرد.

نمیدونستیم که این آخرین باریه که پدرمون رو می‌بینیم.

پدرم رفت!!

شب تا دیر وقت منتظر بودیم.. ولی نیومد.

۲۵ام اگوست ۲۰۱۵ زنگ تلفن به صدا در اومد.

مادرم گوشی رو برداشت...

صدایی از پشت تلفن گفت:

"مشهور" به قتل رسیده.

بعد از چند ساعت جنازه‌ی خونی پدرم رو آوردند..

پدرم رو کشته بودند و ماشینش رو سرقت کرده بودند.

 

روزها و هفته‌ها و ماه‌‌ها گذشت و من شب و روز این ترس باهامه که نکنه مادرم رو هم از دست بدم.

مادرم خیلی تلاش میکنه که بعد از فوت پدرم مایحتاج ما رو تامین کنه و با سختی ما رو به مدرسه میفرسته...

 

من عبدالرزاق مشهور محمد، کلاس سوم ابتدایی هستم. خیلی درس میخونم و بخاطر خوشحالی مادرم، تلاش میکنم موفق بشم.

 




نظرات کاربران