داستان زندگی دیما   وقتی بازی میکردم نمیدونستم معنی رنج بردن چیه؟! وقتی بچه هایی رو در تلویزیون  می دیدم که گریه می کردند از پدر می پرسیدم: «چرا گریه می کنند؟» فکر میکردم شاید اسباب بازی ندارند یا دلشون کیک و شیرینی میخواد. پدرم جواب میداد که نه عزیزم، این کودکان از ظلم و  ستم و مصیبت رنج می برند. و من معنی این مفاهیم رو درک نمی کردم و سکوت کردم تا شاید روزی جواب این سوال را پیدا کنم. من در محله راقی در غرب شهر غزه زندگی میکنم.  در جنگ غزه در سال 2014، بعد از حمله به محله شجاعیه، خونه ی  پدربزرگم (جد مادری ام) در اثر بمبارون خراب شد؛  پدرم ازشون خواست که بیان پیش ما زندگی کنند. من خیلی خوشحال بودم، چون با بچه های خاله ها و داییم بازی میکردم و پدر بزرگ و مادر بزرگم کنار ما بودند. همه شون اومدن خونه ما.  بعد از چند وقت همه اهالی شرق غزه مجبور به ترک خونه هاشون شدند، و عمو و عمه هام هم به خونه مون پناه آوردند. حالا دیگه 25 نفر شده بودیم که در یک اتاق کوچیک با هم زندگی میکردیم. به دلیل کمی جا شب ها  نمیتونستیم به راحتی بخوابیم. برق نداشتیم و اخبار رو از یه رادیوی کوچیک دنبال میکردیم. با این همه من خیلی خوشحال بودم.    ماه رمضان بود و روزها روزه می گرفتیم و شب ها  تا سحر بیدار بودیم و باهم بازی می کردیم. صبح یکی از این روزها، پدربزرگم به پدر گفت:«اینجا خیلی شلوغ شده و من و خانواده به جای دیگه ای میریم». ولی پدرم اصرار می کرد که پیش ما بمونن و با اینکه خیلی اتاق شلوغ هست ولی همه پیش هم هستیم. پدربزرگم مصرر بود بر رفتن و با مادربزرگ و خاله و بچه هاشون به یک آپارتمان اجاره ای در کنار ساحل نزدیک دریا رفتند. به این امید که جنگ تمام میشه و به خونه هاشون برمیگردن. گریه کردم.... اما مادرم به من قول دادکه وقتی عید بشه دوباره اونها رو می بینیم. چرا که فقط 3 روز تا عید فطر باقی مونده بود و من بی صبرانه انتظار میکشیدم.                                                                                                                                                                                                                      بالاخره عید رسید، لباسای عید رو پوشیدیم و با مادر و خواهرم به خونه پدربزرگ رفتیم. جلوی خانه اش پدربزرگم بزرگی بود که ازش خواستیم که ما رو  اونجا ببره. من و پدر بزرگ و پسر خاله ام روی تاب نشستیم  تا با هم کمی بازی کنیم. و ناگهان... دنیا عوض شد. به جز صدای انفجار نمی شنیدیم و قبل از اینکه متوجه بشیم چه اتفاقی افتاده خون ها این طرف و آن طرف پاشیده می شدند.  صدای فریاد اینجا و آنجا بود. چشم باز کردم، خودم را روی تخت بیمارستان در بخش مراقبت های ویژه دیدم و اطرافم را تعداد زیادی از دکترها و وسائل مختلف گرفته بودند. پدرم کنارم بود. در حالی که به سختی نفس می کشیدم ازش پرسیدم:« من کجا هستم؟ پدر بزرگ کجاست؟ چی شده؟»   پاسخم را در حالی که اشک روی گونه اش بود داد:« دشمن محل بازی شما را بمباران موشکی کرد و پدر بزرگ و پسر خاله ات شهید شدند. اشکهام رو پاک کردم. پدربزرگ مهربون و پسرخاله م رو از دست داده بودم؛  خواستم از جا بلند شم، ولی نتونستم.   پرسیدم: « پدر!چه اتفاقی برای من افتاده؟ »   پزشک اومد و با مهربانی به من گفت:«دیما، دستم رو بگیر». سعی کردم ولی نتوانستم. بعد از مدتی فهمیدم که سرم آسیب دیده و گلوله ای در سرم است. نمیتوانم سمت راست بدنم را حرکت بدم. مرا برای برای انجام پنج عمل جراحی به کرانه ی باختری بردند.  مادربزرگم همراهم بود. چندین ماه در بیمارستان بودم و تحت درمان فیزیوتراپی فشرده. بعد از همه ی این تلاش ها برای راه رفتن با مشکل مواجه شدم و نامم شد معلول...   اینجا بود که معنی درد و رنج را فهیمدم. با تمام وجودم  لمس کردم درد و رنج فقط این نیست که اسباب بازی یا غذا نداشته باشی. فهمیدم که ظلم، درد و رنج داره... تلاش کردم برای خودم راه جدیدی باز کنم. از جایی شروع کردم که ازش بازمانده بودم. با کمک پدرم و خانواده ام شروع به برداشتن گام های دیگر کردم.  از وسط ترم اول  به مدرسه بازگشتم  ودرس خوندم و بسیار تلاش کردم تا بتونم زندگی ام را عوض کنم...  احساس میکنم که به اندازه ی سی سال بزرگ شده ام درحالی که بیش از ده سال سن نداشتم. موشکای لعنتی اسراییل، فقط منو معلول نکرد، خیلی از دوستا و خانواده م رو کشت، خونه مون رو خراب کرد... محل بازیمون رو خراب کرد..   حالا  من میخوابم در حالی که غمگین هستم... یقین دارم نمیتونم کاری کنم مگه اینکه درس بخونم؛ و به خودم ثابت کنم که من قوی هستم. پدرم به من آموخت که حتی اگر شکست بخورم و لذت پیروزی را از دست بدهم، لبخند بزنم.   من دیما ماهر بشیر هستم، دانش آموز ممتاز کلاس چهارم